Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

کریستوف کی بودی تو؟! :)) ایجااانم ... امروز فیلم قرمز, اخرین فیلم از سه گانه رنگ های کریستوف کیشلوفسکی, کارگردان لهستانی رو دیدم ... وقتی فیلم می بینم از شدت هیجان و دیوونه شدن نمیشه تو این چاردیواری جا شد! باید قدم زد و هی سیگار پشت سیگار ... اینم یکی از همون فیلم هاس که بعد از دیدنش قطعا اگه یه کم مایه درونی داشته باشی دیگه اون ادم سابق نیستی ... یه فیلم به شدت تاثیرگذار و یونیک ... سه گانه ی ابی, سفید, قرمز یا بلو, بلان, قوژ رو به شدت دوست داشتم و خیلی به وجد اومدم ... استایل کیشلوفسکی و فیلم هاش همون گمشده ایه که وقتی پیداش می کنی خلا دست نیافتی درونت تا حد زیادی ارضا میشه ... پیدا کردن کسی که دقیقا خود توئه و چه لذتی بالاتر از اینکه می فهمی دیوونه نیستی! فقط یجور خاصی متفاوتی, و بودن و هستن ادم هایی از این جنس ... فیلم های کیشلوفسکی مثل هاله می مونن, انرژی مغناطیسی که از دور و نزدیک شخص می تابه و منعکس میشه با تموم جزییات روانی عاطفی ... این فیلم ها که موسیقی توشون مثل کرکترا شخصیت داره و روحِ تک تک لحظه های برزخی به نام زندگی که کیشلوفسکی با مهارت تمام اونا رو تو قاب فیلم نقاشی کرده رو به پرواز در میاره, دقیقا هاله های ژرف کیشلوفسکی هستن با اقیانوسی از دغدغه ها و ارزش ها ... فیلم هایی برای همیشه دیدن, همیشه گم شدن, همیشه خود شدن, خودت بودن, نقاشی ... یکی از ویژگی های شخصیتی که تو این فیلم خیلی برام جالب بود عادت ویژه ی کرکتر قاضی بازنشسته اس که تموم تلفن های همسایه ها رو تو خونه اش گوش میده و این مکالمات براش از اهمیت خاصی برخوردارن و باهاشون زندگی می کنه ... کاری که دقیقا انجامش میدم ... تو کوچه, خیابون, زیر بارون, سر کلاس, تو کافه, تو مترو, تو ترافیک, تو بازار, تو سکوت حتی, همه جا! فقط دکمه ی سبز یا شایدم آبی رکورده که فشارش میدم و در نهایت یه دنیا فایل صوتی با اسم های مختلف ... یه دنیا ادم خاکستری با امیدها و ناامیدهاشون, ارزوهاشون, قضاوت هاشون ... خیلی لذت بخشه ... دوست داشتم اون خونه ی متروک لبریز از کتاب ها, میز و صندلی ها, پاکت نامه ها, کاغذها, روزنامه های قدیمی و ضبط صوت های پیچیده ی ساده مال من بود ... اون سالن تیاتر, اون صحنه, اون نمایش و هنرنمایی مال من بود ... خیلی فیلم ها هستن که نوشتن های پی در پی و طولانی و حتی یک کتاب نمی تونه ماهیت ذاتشونو نشون بده و فقط باید دیده و ثبت بشن و مرور و مرور و فکر ... باید جزیی از زندگیت بشن, اگرچه کم ... حتی یه سکانس ... یکی از تکان دهنده ترین و بی رحم ترین صحنه ها اونجا بود که اگوست برونر قاضی جوان, بعد از تماس های مکرری که بی پاسخ می مونن دیوونه میشه و شبونه خودشو به خونه ی عشقش می رسونه و از دیوار بالا میره و بعد از گذشتن از پشت چند پنجره به پنجره ی باز اتاق دختر می رسه و چشم ها تصویری رو می بینن که روح و قلبشو در هم می کوبه و ناجوانمردانه لهش می کنه ... تصویر کثیفی از هم خوابگی, خیانت ... اون نگاه, تاثیرپذیری و شوکه شدگی رو کسی داره که دارن سلاخیش می کنن! جیزس کرایست! ... اون لحظه که چشم هاشو بست و سرشو در نهایت استیصال تکون داد که بی شباهت به کوبیدنش تو دیوار نبود, تموم وجودم لرزید و تیر کشید ... عرق سرد ... مردی که دیوانه وار معشوقشو دوست داره ... قلبی که در به در اونه و بهش اغشته اس, و زنی که خیانت می کنه ... وات د فاک! نمیشه گفت حق با کیه چون اساسا انسان ازاد و رهاست و حتی ازدواج هم نمی تونه تا ابد عشقی که به تکرار و عادت رسیده رو به هم چفت نگه داره ... اما, کمرم شکست با این سکانس ... قلبم واستاد و فکر کردم که یعنی کمر اون مرد چطور شکست؟! ... یه همچین صحنه هایی باعث میشن عمیقا به فکر فرو برم و شاید بد نباشه اگه فقط چند درصد فکر کنیم که خیانت یه زن به مرد به مراتب می تونه خیلی بیشتر از خیانتی که مرد به زن می کنه حساس و شکننده و نابودگر باشه! یعنی در یه لحظه می تونه رسما دیگه هیچی واسه اون مرد باقی نذاره ... این سکانس عمیقا قلبمو به درد اورد و ناخوداگاه یاد تموم مردهایی افتادم که از یه زن خیانت دیدن و خیلی فکرهای دیگه ... و اگرچه این سکانس شاید به زندگی شخصی تو زیاد ربط نداشته باشه به همین شکل اتفاق افتاده اما, من یاد تو افتادم و تصور کردم که تو عاشقش بودی و اون گذاشتت و رفت ... تو خیلی خوب از پسش براومدی اما من تصور کردم و درک کردم و رنج کشیدم از رنج تو و یه قدم بهت نزدیک تر شدم! ... و درنهایت اگه بخوام با یه پایان خوش این پست رو تموم کنم از مهم ترین اتفاق فیلم یاد می کنم که ارتباط دوستانه و کم کم صمیمانه ی کرکتر ولنتین دوسات و اون قاضی بازنشسته اس که باهم عجین شدن ... اینو خیلی دوست داشتم, دلنشین و ملیح ... یه ترکیب یونیک ... یاد خودم افتادم و ادم های خاکستری این رنج سنی ... اره تو رو اول از هم یادم افتاد ... در اخر باید بگم فیلم قرمز کیشلوفسکی بیش از دو فیلم دیگه شاید, به روایت تصویر نشون میده که زندگی ما بیش از اونکه عقلانی و منطقی باشه, تابع شانس, تصادف و تقدیره ... همون طور که ولنتین هر روز تو کافه نزدیک خونه, شانسش رو با سکه انداختن تو ماشین شانس امتحان می کنه ... کیشلوفسکی جان با تکرار نمایش مکان ها و اشیا و تاکید روی همشون به تماشاگر یاداوری می کنه که قبلا همه رو دیده و حالا باید رابطه ی بینشونو کشف کنه و این خیلی لذت بخشه ... تو باید تموم کدها رو کنار هم بذاری تا به جواب نهایی برسی و بعد موسیقی, فکر و مرور ... و فکر و فکر و فکر ... بی پایان و مسخ ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۸
chandelle 19

همین الان از بیرون اومدم و اوووف ... عشق داره می چکه لامصب, شره می کنه :)) سه شنبه ی سو نایسی بود, می گم حالا ... اول از همه زادروز اقام مارلونو تبریک میگم, فدای اون کاریزمات برم هرویین, هپی برث دی جیزس کرایست من! :-* هی لسن منی تو, مای هارت! ... امروز دلم خواست برم بیرون قدم بزنم و خوش بگذرونم ... از اون سایه دلبر ابی نقره ای دودیه یه هاله ی ملیح کشیدم پشت پلک هام و رژ زرشکی خفنه رو هم مالیدم روی لب های مینیاتوری و مثل همیشه تو آینه کلی قربون صدقه خودم رفتم و بوس فرستادم و خودمو تحویل گرفتم ... بعد تونیک ابی نیلی رو پوشیدم که تو دلش یه عالمه رزهای سفید داره با شال سفید نخیه که رگه های ملایم ابی اسمونی توش پخشه ... حسابی ژیزس کرایشت شدم و بعد از اسپری عطرهای تلخ خنک رو پالس کل وجودم زدم بیرون ... رفتم نشستم همون جای همیشگی که چند روز پیش واسه اولین بار کشفش کردم و بخش های اخر عشق و چیزهای دیگر مستورو می خوندم ... موری چقدر یادت بودم! هر طرفو نگاه می کردم, لا به لای سطرهای مستور بودی, تو پیاده رو, وسط اون چمن ها, رو سنگ فرش ها با اون کت شلوار خاکستریه با همون مدل راه رفتن انتونی اوهری, مارتین فریمنیت, با اعتماد به نفس و هاله های عمیق درونیت می خرامیدی ... یعنی کجا بودی اون لحظه؟! شش تا هفت و نیم و بعد ... یعنی توام یادم بودی؟! نشستم رو نیمکت سبز و قاطی سبز تیره ی چمن ها استتار شدم ... سمت چپم خیابون و رفت و امد ماشین ها, روبرو ساختمون های دوازده طبقه ی قدیمی زمان شاه ... تو اون فضای کلاسیک با اون موزیک جز که از تو سیم های هنزفیری با اون بیس مخملیش خودشو نبض می زد تو گوش هام با داستان های کوتاه آیریش و من او را دوست داشتم حسابی ذوق کردم ... حس و حال دلیه ... تو قلب شهر, بین ادم ها, رفتن ها و اومدنا, ماشین ها, چراغ ها, دور بشی از خودت و نزدیک, یکی بشی با ندیدنی های حس شونده ... اخ که چه تجربه ی لطیف غریبیه نشستن تو دل ادم ها و غرق قصه هاشون شدن ... با هیجان کتاب بنفشو از تو کیف طلاییم دراوردم و روی جلدشو با چشم های دکمه ایم خوندم ... "من او را دوست داشتم" ... اخ که من نه تنها او را دوست داشتم, بلکه دوستش دارم و خواهم داشت ... جاودانه اس این عشق ... ورق زدم چند صفحه ی اولو و زمان پر دراورد و باهم پرواز کردیم ... خیلی بهم چسبید ... دیگه چراغ های نارنجی خیابون روشن شده بودن که کتابو بستم و دوباره من و موزیک و تنهایی و شهر ... منو قدم هایی که می رفتن برن, در حالی که یجورایی می اومدن یا شایدم بر می گشتن ... تازه تاریک شده بود که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ... ماساری بود ... قرار شد بزودی ببینیم همو ... ادامه دادم به رفتن, تو مسیر موسیو ایگرگو دیدم ... ولی اون منو ندید ... در حال موزیک سول جز و ترنس و راک بودم و یجورایی رقصیدن تو پیاده رو که وایسادم تا نزدیک تر بشه ... تا بهش هیجان بدم ... حسی که در به درشه ... موزیک قطع شد و جریان شهر ریخت تو گوش هام ... رفتم جلو ... چشم مفصل شد ... با مردمک های گشاد دکمه شده اش و ذوق بچگونه مکث شد تو چشامو گفت:شاندل ... لبخند شدیم جفتمون ... تا انتهای تاریک پیاده رو در بند چراغ های ابی و قرمز قدم زدیم و نشستیم روی یه نیمکت نارنجی ... از خودش گفت برام ... از تعطیلات, دوری, و ندیدنم ... از دلتنگی هاش ...گوش دادم بهش با همون کاریزمای همیشگی ... چشم هاش, لب هاش, تموم وجودش می خندید ... خوشحال شد از دیدنم ... و من خوشحال تر ... از شنیدنش ... از اینکه شاندلم ... شمع ام ... صبور ... گوش می دم به ادم های شهر ... ادم هایی که خیلی وقت ها گم میشن تا یه نفر پیداشون کنه ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۶
chandelle 19

در نهایت شب, در حال موزیک راک, جز, بلوز ... اینا رو حدودا دو ماه پیش نوشتم ... یه جور پلات واسه یه کار, شاید نمایشنامه ... امشب دوباره خوندمشون ... جیزس! ... سوختن تکه های چوب ... صدای جرق جرق بخاری هیزمی ... موری داغون تر از همیشه, مسیر یکنواخت همیشگی از کلاس تا خونه رو قدم زد ... قدم زدن تا اخر, تا تموم شدن ... ولی نشد ... دردهای سر بسته تازه داشتن بالغ می شدن ... موری هیچوقت سیگار نمی کشید ... موری هیچوقت نگفت سیگار می کشه یا نه ... فقط بی معطلی شعله ی ابی فندک نقره اشو کشید به سر سیگار ... موری هیچوقت نگفت وینستون بلو یا سیلور؟! هیچوقت از مارلبروی گلد فیلتر پلاس حرفی نزد ... کنار شومینه ام. کشیدن کبریت ابی به جیوه قهوه ای ... چرخیدن نگاهش رو صورتم. خراب شدن کتابخونه ات رو سر جفتمون ... صدات کردن ... شاندل چطوره؟! ... چیزی به ذهنم نمی رسه ... چرا نباید خودت به ذهنت برسی؟! ... شکستن عینک ها ... شبیه بودن فرم عینکت به عینک قبلیم ... زنده شدن خاطرات لای گرد و غبار ... شاندل؟! با شنل موافقی؟! گوشه ی لبش کج میشه ... یه عطر زنونه ... (سر تکون میدم) هوم ... کوکو مدمزل شنل ... وری نایس! ... جای خالی حلقه تو انگشتش یه لحظه مثل تصویر توی خواب, امد و رفت ... می دونی ما همیشه دنبال شیم, با هر نفس, تعقیبش می کنیم ... مهربونی رو میگم. عشق ... همین که بهش رسیدیم پسش می زنیم ... خیلی اروم پرسیدم ... همه موم دنبال یه جا می گردیم, که بار سنگینمونو یه دم بذاریم زمین ... تو ... منتظر همین بودی؟! بهش رسیدی؟! می خوام تجربه ی اون یه دمتو بشنوم ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۴
chandelle 19