سی دقیقه ی بامداده ... می خوام بهش تکست بدم که من دیگه هیچوقت نمی نویسم ... ولی می دونم چرت میگم, پس نمی فرستم ... به عکسش نگاه می کنم اشک تو چشمام جمع میشه ... نه به خاطر عکسش نیست ... به خاطر سفیدی شقیقه هاش نیست ... نمیدونم ... فکر می کنم من اصلا به سن اون می رسم؟! وقتی رسیدم چه حسی دارم؟! درست بیست و سه سال بعد من چه حسی دارم؟! من کیم؟! استاد ادبیات شدم؟! سنگین تر, غمگین تر و فلسفی تر شدم؟! ... اشک تو چشمام جمع میشه ... جمع شده ... حتما به خاطر ترک بی نظیر Not Alone اولافوره که پس زمینه رو حسابی ابی نیلی و خاکستری دودی کرده ... منم یه روز شقیقه هام سفید میشه ... هی تو, که حالا پدر شدی ... کجایی؟! یادت میاد یه روز گونه هات گل انداخت و سرخ شدی وقتی شعرهامو,قلب نوشته هامو دادم دستت؟! ... یادته چطور نگام کردی؟! دل جفتمون از جا کنده شد یادته؟! آخ ... آخ ... یه قطره از دریای شور درونم لغزید رو گونه ی سرخ راستم ... و بغض ... تو از بغض یه زن چی می دونی؟! من یه جوری بغض می کنم که تو, تو گریه هاتم نمی تونی جبرانش کنی ... یادته تو قرار بود مشوقم باشی ... تو قرار بود مرد باشی ولی درد شدی! ... یادته؟! به درک ... حالا گلوم یجورایی ورم داره ... سنگین شده ... ترک اوج گرفته و من هنوز مات نیمرخشم … یه جایی همون نزدیک ها ولی دور رو تماشا می کنه ... یه چیزی تو دلم شکسته ... فرو ریخته ... موهای جوگندمیشو تماشا می کنم ... بینی و لب هاش ... انحنای متفکر چهره اش ... تو بیشتر دردی یا اون؟! یا من؟! یا من؟! درد نام دیگر من است؟! تموم اینارو نوشتم و دیگه نمی خوام بنویسم؟! چرند و پرند محضه! ... هنوز تماشاش می کنم و فقط خودم می دونم چرا ... یعنی وقتی به سن اون, به سن تو برسم چه حالی ام؟! چندتا شاگرد دارم؟! کجان؟! در چه حالن؟! ... مرد انزوای منو می فهمی؟! بفهم ... لمسش کن ... همین بعدازظهر بود که مزایای منزوی بودن تمام شد ... و شاید یه روز ناتور دشت ... راوی میگه می ترسم یه روز زندگی برات بی اهمیت بشه ... و بی هیچ فکری تکست بک میدم که شده با یه ایموجی لبخند ... از همون اروم ها که تو دلشون یه کوه حرف نگفته زنجیر شده ... از خودم می پرسم بنویسم که چی بشه؟! خب که چی؟! و تنها صدایی که میاد, تنها جواب, استاکاتوهای پیانو و کرشمه های ویولن سله ... اولافور دستمو بگیر ... می خوام براش یه اسم بذارم گرچه اسم های زیادی رو به نامش زدم ... شاید ... یه ربع مونده به یک بامداد ... هوم یه شعر مونده به یازده, به یک ... سانت شکسپیر وسط شب های تاریک ذهنم صاعقه می زنه و شب ها روشن میشن ... لامپ ها, چراغ ها, روشن ... When My Love Swears That He Is Made Of Truth ... I Do Believe Him Though I Know He Lies! ...