Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

نت های گوشی رو باز می کنم و می شینم به نوشتن و کیف می کنم! ... به قول کافکا می جهم بیرون از دنیای مردگان ... این اواخر کتاب های زیادی خوندم و به سرانجام رسوندم, از دنیای سوفی یوستین گردر و اگنس پتر اشتام گرفته تا ایین زندگی دیل کارنگی و قدرت راندا برن که دو بار مرورشون کردم و ... اواخر بهمن رفتم شهر کتاب, دو سه ساعت در هزارتوی کتاب ها بودم ... اقیانوس اسرار امیزو خریدم واسه دلم, رنگ امیزی با موزیک کلاسیک, جز و بلوز ... و سطرهایی برای تمام فصول, نیم قرن در محضر وودی الن, پنجره ای به دیروز و مرگ اقای سعدی در پاریس ... چند روز پیش کتاب وودی الن رو تموم کردم که معرفی فیلم ها و دیالوگ های یونیکشونه و همین امروز پنجره ای به دیروز تموم شد که اصلا باورم نمیشه انقدر زود تموم شده باشه, این کتاب شامل هشت تا نمایشنامه ی کوتاه امریکاییه که هر کدوم پرداخت متفاوتی دارن و یه جور خاصی دوسشون دارم ... نمایشنامه ی بنزین, فین و یوبا, نظافت چی, پنجره ای به دیروز, فیلادلفیا, یه کاسه سوپ, چرخ فلک و هفت کثیف ... حالا که نمایشنامه ها تموم شدن می خوام یه دور دیگه بخونمشون و خیلی زود مرگ اقای سعدی در پاریسو شروع کنم که از همه عشق تره! این کتاب خاطرات نویسنده اس در جریان سفرهاش به فرانسه, کتاب تو رده ی موضوعی ادبیات غیر داستانیه, خاطرات روزنامه نگاران ایرانی, قرن بیستم, فرانسه, و هر تکه از پازل نوشته های کتاب عکس یا نقاشی مخصوص به خودشو داره که کتاب رو خیلی دلنشین و دوست داشتنی کرده با کاغذهای کاهی و عطر خاص خودش ... ذووق دارم واسه شروع کردنش و کتاب دیگه ای که به همون اندازه واسش ذوق دارم و سه بخششو کامل خوندم, جهان هولوگرافیکه! یه کتاب علمیه تو زمینه ی هولگرافی, فیزیک, فلسفه, عرفان, واقعیت و اعصاب فیزیولوژی, به قلم مایکل تالبوت و ترجمه داریوش مهرجویی عزیز ... این کتابو دو سال پیش خریدم و چون برام خیلی خاص بود گذاشتم دقیقا وقتش برسه تا شروعش کنم و با همه ی وجودم حلول کنم توش :)) ... شدیدا به فلسفه و فیزیک کوانتوم معتادم و حسابی باهاش عشق می کنم ... اینم نوشته ی پشت جلد جهت ترغیب شما به خواندن و خفن پنداری کتاب :)) ... "جهان ما و هرانچه در ان است, از قطره های باران و دانه های برف و درختان کاج تا شهاب ها و ذرات الکترون ها و کوانتوم ها, همه تنها تصاویر شبح گونه ای هستند از واقعیتی دور از دسترس که خارج از زمان و مکان بر ما فراتابیده می شود ... kظریه ی هولوگرافیک بودن جهان نه تنها واقعیت های ملموس زندگی ما را در بر می گیرد, بلکه می تواند پدیده های حیرت اوری همچون تله پاتی, نیروهای فراطبیعی انسان, وحدت کیهانی, درمان های معجزه اسا و ... را توضیح دهد" تو پست های بعدی بیشتر می نویسم ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۲۶
chandelle 19

خوب شد امروز بارون اومد ... از لحظه ی لم دادن رو صندلی سرویس دانشگاه و هنزفیری رو گذاشتن تو گوشم و دیالوگ باکس شب های روشن, حس می کنم تو فیلمم ... لکه های بارون رو شیشه, پیچ پیچ جاده, درخت های سرد خیس ... شاخه های درهم, کوه های ارغوانی و مه الود ... دیالوگ شب های روشن منو با خودش برد تو روزهای روشن و تاریک زندگیم ... اروم و یواش, همون طور که دوست دارم شروع کردم به تجزیه شدن, مردن … به جاده نگاه کردم, به بی برگی سفید که بارونی بود و رنگ خاک … یه درخت دیدم با شکوفه های صورتی خوابیده رو دیوار یه باغ, یاد تو افتادم و بی اختیار لبخند زدم, دوستم که کنارم نشسته بود بی شک بیش از همیشه به دیوونگیم پی برد ... تموم راه گذشت و چیزی نگفتیم ولی لحظه ای که چشماش پشت شیشه ی کنار من بود, می دونم از دلش گذشتم ... مرده وار به دنیای پشت پنجره زل زدم و مردمک های تیره ی چشم های بی قرار, بیش از همیشه مات ... شاید ... حس می کردم تو شب های روشنم, طبق عادت هر روز این اواخر, یاد شاندل افتادم, تصویر محو و درهمش تو اون اورکت مشکی بلند و سیگار کنج لبش اومد جلوی چشمم که یدفعه یادم اومد شاندل دیگه خودمم! ... لبخند رو لبم کمرنگ شد ... ببین دل کندن چقدر سخته! ... اون تکه اهنگ لعنتی که بهمم می ریزه اوج گرفت ... و بعدش ترانه ای که مثل شراب جوشید تو رگ هام ... هر واژه که از تو گسست, بیداری خونه شکست, ای ظلمت خواب عمیق, از تو اه از تو دریغ ... استاد ادبیات میگه:"عاشق هرچی کوچک تر بشه بالاتر میره … " یعنی واقعا عشق مثل هواست که میاد طرفت و زنده نگهت می داره؟! ... پیاده شدم ... برعکس همیشه هنزفیری رو از دل گوش هام نکندم ... دلم می خواد این فیلم تا ناکجا ادامه داشته باشه ... می دونی عشق ادمو سبک می کنه ولی سبک نمی کنه ... فقط ادمی که عشق سبکش کرده باشه می تونه تموم این راهی که من رفتمو بره ... چیزی به تو نمونده, نزدیک دانشکده انسانی اون تکه ی بد مستی رو پلی می کنم, انگشتمو می کشم رو خط ممتد پلی لیست و دقیقه ها رو بهم می ریزم ... سرگیجه, برزخ, دوگانگی, خنثی, پرت شدگی, نجات, حسی که تو این لحظه زندگیش می کنم ... فقط چهار روز مونده به اومدنت, شدنت ... نُه اسفند ... یه بخش از وجودم یه جور عجیب باورنکردنی می خوادت, ولی می دونی مشکل کجاست؟! اون یه بخش دیگه هم همین حسو داره! ... من و تو از عجیب ترین ادم های روزگاریم, غریب ترین پارادوکس های قرن ... شاید همون قدر که از در و دیوارهای دانشگاه خسته ام از توام خسته باشم, ولی می دونی, تو جاودانه ای ... اون دو تا درختو می بینی؟! اون وسط, اون خوشید قلب منه ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۲۴
chandelle 19