Eight
کریستوف کی بودی تو؟! :)) ایجااانم ... امروز فیلم قرمز, اخرین فیلم از سه گانه رنگ های کریستوف کیشلوفسکی, کارگردان لهستانی رو دیدم ... وقتی فیلم می بینم از شدت هیجان و دیوونه شدن نمیشه تو این چاردیواری جا شد! باید قدم زد و هی سیگار پشت سیگار ... اینم یکی از همون فیلم هاس که بعد از دیدنش قطعا اگه یه کم مایه درونی داشته باشی دیگه اون ادم سابق نیستی ... یه فیلم به شدت تاثیرگذار و یونیک ... سه گانه ی ابی, سفید, قرمز یا بلو, بلان, قوژ رو به شدت دوست داشتم و خیلی به وجد اومدم ... استایل کیشلوفسکی و فیلم هاش همون گمشده ایه که وقتی پیداش می کنی خلا دست نیافتی درونت تا حد زیادی ارضا میشه ... پیدا کردن کسی که دقیقا خود توئه و چه لذتی بالاتر از اینکه می فهمی دیوونه نیستی! فقط یجور خاصی متفاوتی, و بودن و هستن ادم هایی از این جنس ... فیلم های کیشلوفسکی مثل هاله می مونن, انرژی مغناطیسی که از دور و نزدیک شخص می تابه و منعکس میشه با تموم جزییات روانی عاطفی ... این فیلم ها که موسیقی توشون مثل کرکترا شخصیت داره و روحِ تک تک لحظه های برزخی به نام زندگی که کیشلوفسکی با مهارت تمام اونا رو تو قاب فیلم نقاشی کرده رو به پرواز در میاره, دقیقا هاله های ژرف کیشلوفسکی هستن با اقیانوسی از دغدغه ها و ارزش ها ... فیلم هایی برای همیشه دیدن, همیشه گم شدن, همیشه خود شدن, خودت بودن, نقاشی ... یکی از ویژگی های شخصیتی که تو این فیلم خیلی برام جالب بود عادت ویژه ی کرکتر قاضی بازنشسته اس که تموم تلفن های همسایه ها رو تو خونه اش گوش میده و این مکالمات براش از اهمیت خاصی برخوردارن و باهاشون زندگی می کنه ... کاری که دقیقا انجامش میدم ... تو کوچه, خیابون, زیر بارون, سر کلاس, تو کافه, تو مترو, تو ترافیک, تو بازار, تو سکوت حتی, همه جا! فقط دکمه ی سبز یا شایدم آبی رکورده که فشارش میدم و در نهایت یه دنیا فایل صوتی با اسم های مختلف ... یه دنیا ادم خاکستری با امیدها و ناامیدهاشون, ارزوهاشون, قضاوت هاشون ... خیلی لذت بخشه ... دوست داشتم اون خونه ی متروک لبریز از کتاب ها, میز و صندلی ها, پاکت نامه ها, کاغذها, روزنامه های قدیمی و ضبط صوت های پیچیده ی ساده مال من بود ... اون سالن تیاتر, اون صحنه, اون نمایش و هنرنمایی مال من بود ... خیلی فیلم ها هستن که نوشتن های پی در پی و طولانی و حتی یک کتاب نمی تونه ماهیت ذاتشونو نشون بده و فقط باید دیده و ثبت بشن و مرور و مرور و فکر ... باید جزیی از زندگیت بشن, اگرچه کم ... حتی یه سکانس ... یکی از تکان دهنده ترین و بی رحم ترین صحنه ها اونجا بود که اگوست برونر قاضی جوان, بعد از تماس های مکرری که بی پاسخ می مونن دیوونه میشه و شبونه خودشو به خونه ی عشقش می رسونه و از دیوار بالا میره و بعد از گذشتن از پشت چند پنجره به پنجره ی باز اتاق دختر می رسه و چشم ها تصویری رو می بینن که روح و قلبشو در هم می کوبه و ناجوانمردانه لهش می کنه ... تصویر کثیفی از هم خوابگی, خیانت ... اون نگاه, تاثیرپذیری و شوکه شدگی رو کسی داره که دارن سلاخیش می کنن! جیزس کرایست! ... اون لحظه که چشم هاشو بست و سرشو در نهایت استیصال تکون داد که بی شباهت به کوبیدنش تو دیوار نبود, تموم وجودم لرزید و تیر کشید ... عرق سرد ... مردی که دیوانه وار معشوقشو دوست داره ... قلبی که در به در اونه و بهش اغشته اس, و زنی که خیانت می کنه ... وات د فاک! نمیشه گفت حق با کیه چون اساسا انسان ازاد و رهاست و حتی ازدواج هم نمی تونه تا ابد عشقی که به تکرار و عادت رسیده رو به هم چفت نگه داره ... اما, کمرم شکست با این سکانس ... قلبم واستاد و فکر کردم که یعنی کمر اون مرد چطور شکست؟! ... یه همچین صحنه هایی باعث میشن عمیقا به فکر فرو برم و شاید بد نباشه اگه فقط چند درصد فکر کنیم که خیانت یه زن به مرد به مراتب می تونه خیلی بیشتر از خیانتی که مرد به زن می کنه حساس و شکننده و نابودگر باشه! یعنی در یه لحظه می تونه رسما دیگه هیچی واسه اون مرد باقی نذاره ... این سکانس عمیقا قلبمو به درد اورد و ناخوداگاه یاد تموم مردهایی افتادم که از یه زن خیانت دیدن و خیلی فکرهای دیگه ... و اگرچه این سکانس شاید به زندگی شخصی تو زیاد ربط نداشته باشه به همین شکل اتفاق افتاده اما, من یاد تو افتادم و تصور کردم که تو عاشقش بودی و اون گذاشتت و رفت ... تو خیلی خوب از پسش براومدی اما من تصور کردم و درک کردم و رنج کشیدم از رنج تو و یه قدم بهت نزدیک تر شدم! ... و درنهایت اگه بخوام با یه پایان خوش این پست رو تموم کنم از مهم ترین اتفاق فیلم یاد می کنم که ارتباط دوستانه و کم کم صمیمانه ی کرکتر ولنتین دوسات و اون قاضی بازنشسته اس که باهم عجین شدن ... اینو خیلی دوست داشتم, دلنشین و ملیح ... یه ترکیب یونیک ... یاد خودم افتادم و ادم های خاکستری این رنج سنی ... اره تو رو اول از هم یادم افتاد ... در اخر باید بگم فیلم قرمز کیشلوفسکی بیش از دو فیلم دیگه شاید, به روایت تصویر نشون میده که زندگی ما بیش از اونکه عقلانی و منطقی باشه, تابع شانس, تصادف و تقدیره ... همون طور که ولنتین هر روز تو کافه نزدیک خونه, شانسش رو با سکه انداختن تو ماشین شانس امتحان می کنه ... کیشلوفسکی جان با تکرار نمایش مکان ها و اشیا و تاکید روی همشون به تماشاگر یاداوری می کنه که قبلا همه رو دیده و حالا باید رابطه ی بینشونو کشف کنه و این خیلی لذت بخشه ... تو باید تموم کدها رو کنار هم بذاری تا به جواب نهایی برسی و بعد موسیقی, فکر و مرور ... و فکر و فکر و فکر ... بی پایان و مسخ ...