Seven
همین الان از بیرون اومدم و اوووف ... عشق داره می چکه لامصب, شره می کنه :)) سه شنبه ی سو نایسی بود, می گم حالا ... اول از همه زادروز اقام مارلونو تبریک میگم, فدای اون کاریزمات برم هرویین, هپی برث دی جیزس کرایست من! :-* هی لسن منی تو, مای هارت! ... امروز دلم خواست برم بیرون قدم بزنم و خوش بگذرونم ... از اون سایه دلبر ابی نقره ای دودیه یه هاله ی ملیح کشیدم پشت پلک هام و رژ زرشکی خفنه رو هم مالیدم روی لب های مینیاتوری و مثل همیشه تو آینه کلی قربون صدقه خودم رفتم و بوس فرستادم و خودمو تحویل گرفتم ... بعد تونیک ابی نیلی رو پوشیدم که تو دلش یه عالمه رزهای سفید داره با شال سفید نخیه که رگه های ملایم ابی اسمونی توش پخشه ... حسابی ژیزس کرایشت شدم و بعد از اسپری عطرهای تلخ خنک رو پالس کل وجودم زدم بیرون ... رفتم نشستم همون جای همیشگی که چند روز پیش واسه اولین بار کشفش کردم و بخش های اخر عشق و چیزهای دیگر مستورو می خوندم ... موری چقدر یادت بودم! هر طرفو نگاه می کردم, لا به لای سطرهای مستور بودی, تو پیاده رو, وسط اون چمن ها, رو سنگ فرش ها با اون کت شلوار خاکستریه با همون مدل راه رفتن انتونی اوهری, مارتین فریمنیت, با اعتماد به نفس و هاله های عمیق درونیت می خرامیدی ... یعنی کجا بودی اون لحظه؟! شش تا هفت و نیم و بعد ... یعنی توام یادم بودی؟! نشستم رو نیمکت سبز و قاطی سبز تیره ی چمن ها استتار شدم ... سمت چپم خیابون و رفت و امد ماشین ها, روبرو ساختمون های دوازده طبقه ی قدیمی زمان شاه ... تو اون فضای کلاسیک با اون موزیک جز که از تو سیم های هنزفیری با اون بیس مخملیش خودشو نبض می زد تو گوش هام با داستان های کوتاه آیریش و من او را دوست داشتم حسابی ذوق کردم ... حس و حال دلیه ... تو قلب شهر, بین ادم ها, رفتن ها و اومدنا, ماشین ها, چراغ ها, دور بشی از خودت و نزدیک, یکی بشی با ندیدنی های حس شونده ... اخ که چه تجربه ی لطیف غریبیه نشستن تو دل ادم ها و غرق قصه هاشون شدن ... با هیجان کتاب بنفشو از تو کیف طلاییم دراوردم و روی جلدشو با چشم های دکمه ایم خوندم ... "من او را دوست داشتم" ... اخ که من نه تنها او را دوست داشتم, بلکه دوستش دارم و خواهم داشت ... جاودانه اس این عشق ... ورق زدم چند صفحه ی اولو و زمان پر دراورد و باهم پرواز کردیم ... خیلی بهم چسبید ... دیگه چراغ های نارنجی خیابون روشن شده بودن که کتابو بستم و دوباره من و موزیک و تنهایی و شهر ... منو قدم هایی که می رفتن برن, در حالی که یجورایی می اومدن یا شایدم بر می گشتن ... تازه تاریک شده بود که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ... ماساری بود ... قرار شد بزودی ببینیم همو ... ادامه دادم به رفتن, تو مسیر موسیو ایگرگو دیدم ... ولی اون منو ندید ... در حال موزیک سول جز و ترنس و راک بودم و یجورایی رقصیدن تو پیاده رو که وایسادم تا نزدیک تر بشه ... تا بهش هیجان بدم ... حسی که در به درشه ... موزیک قطع شد و جریان شهر ریخت تو گوش هام ... رفتم جلو ... چشم مفصل شد ... با مردمک های گشاد دکمه شده اش و ذوق بچگونه مکث شد تو چشامو گفت:شاندل ... لبخند شدیم جفتمون ... تا انتهای تاریک پیاده رو در بند چراغ های ابی و قرمز قدم زدیم و نشستیم روی یه نیمکت نارنجی ... از خودش گفت برام ... از تعطیلات, دوری, و ندیدنم ... از دلتنگی هاش ...گوش دادم بهش با همون کاریزمای همیشگی ... چشم هاش, لب هاش, تموم وجودش می خندید ... خوشحال شد از دیدنم ... و من خوشحال تر ... از شنیدنش ... از اینکه شاندلم ... شمع ام ... صبور ... گوش می دم به ادم های شهر ... ادم هایی که خیلی وقت ها گم میشن تا یه نفر پیداشون کنه ...