Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبی» ثبت شده است

عجب عکسی مگه نه؟! چه عینک جالبی ... نورون های عصبی تو سرم نبض می زنن و کمتر از چند ثانیه تموم عینک هایی که تو عمرم دیدمو به یاد میارم ... عینک سورمه ایش یا شایدم نیلی که مثل تو با بند می نداخت گردنش ... شما مردها تو یه سن خاص چقدر شبیه همین ... آی ... عینک فرم قهوه ای, عینک کائوچوی خودم ... می دونی بند عینکشم سورمه ای بود یعنی وقتی تیپ می زد یه تنالیته یونیک آبی درست می کرد ... یکی دو بار یا شایدم بیشتر جوراب هاشم دیدم! ابی بودن, یه جور ابی سیر, یه حد وسط نیلی و سورمه ای ... اوووف ... فکر کنم همش یکی شد ... این عکس با اون تم پاییزیش با این عینک می خواد بگه که نوشته ها می تونن یا خیلی شبیه و سایه وار به عکسی که می ذارم باشن یا خیلی دورافتاده و پرت ... دارم مکس ریشتر گوش میدم, یه ترک نئوکلاسیکِ نوآرِ سایکدلیکِ ملانکولیکِ امبینتِ هرویین! الان گرفتی چی شد؟! :) ... فقط خودم میدونم چه احساساتی تو دلم دارن هم می خورن ... اینجا نیمه شبه, زیاد نتونستم فرسودگی بخونم, مزایای منزوی بودن هم تموم روز بهم چشمک می زد و صدای جیغ بهترین شکل ممکن مستور رو هم شنیدم که کرکتراش ناراحت بودن ... می خواستن از تو قفسه کتاب ها درشون بیارم ولی من فعلا گذاشتمش کنار, و کی می دونه چرا! می دونی, کیشلوفسکی همین دم غروب بهم زنگ زد ... همون موقع که شاید عکس هاتو ادیت می کردی ... که بعد بذاریشون که لبخندتو همه دنیا ببینن ... اون چشم های لامصب ... اون غم مونالیزاوار چشم هام که تو چشم های تو هم هست ... کریستوف گفت توام هر وقت فیلم هاشو می بینی مثل من یه حالی میشی, نمیدونم از حس ته دلمم بهت گفت یا نه ... ولی اخ ببین چه بی حواس, به من زنگ زد نه تو ... دلم می خواست تا ابد تو چشم هاش زل بزنم, دلم کوتاه نمی اومد ... کندن از آبنبات تیله های ابی, سبز خاکستریش ... بمیرم واسه اون لهجه ی سنگین لهستانیش ... می خواستم بزنمش, اره کیشلوفسکی رو که چرا اون روز مطمعنم فیلم هاشو ندیده بودی ولی بعد یهو دیده بودی ... نمی دونی وقتی تکه های فیلم هنوز ندیده ی دمجِ ژولیت بینوش و اون یارو رو پلی می کنم چی به روزم میاد … همونجا بود که یادت افتادم موسیو مقلین و زنی که بود ... تموم لحظه هایی که باهم داشتین ... آی ... فقط وات د فاک … تهوع, یاد سارتر افتادم ... راستی بند عینکش, داشتم می گفتم ابی بود … دیوونه بود, یه مرد نجیب خوب خراب ... یه گم گشته ... یه حیرون, سرگشته ... شما مردها تو یه سنی چقدر شبیه همین و در عین حال متفاوت … کفش هاش همیشه مردونه بودن یکم به روز شد و اسپرت مشکی پوشید ... من سردم ولی گرم لبخند می زنم شایدم گرمم ولی سرد لبخند می زنم ... اره به روز شده بود و مشکی می پوشید ... کفش هاشو میگم, اسپرت هاش ... مثل تو, موسیو مقلین, مثل تو کفش هاشو ندیده بودم, پاهای رنجور خسته اش که تا بی نهایت ها رفته بودن ... بی کس, در کنار زنی که خودش می گفت محبتش هرگز واقعی نبود ... من ادامه میدم این تراژدی رو ... پرکیوپاین مردی بود که زندگی ته چشم هاش مرده بود, توی تنی که تن نبود, توی تنگ لب پر شده اش, توی تنگ ترک برداشته اش روی اب اومده بود ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۹
chandelle 19

همین الان از بیرون اومدم و اوووف ... عشق داره می چکه لامصب, شره می کنه :)) سه شنبه ی سو نایسی بود, می گم حالا ... اول از همه زادروز اقام مارلونو تبریک میگم, فدای اون کاریزمات برم هرویین, هپی برث دی جیزس کرایست من! :-* هی لسن منی تو, مای هارت! ... امروز دلم خواست برم بیرون قدم بزنم و خوش بگذرونم ... از اون سایه دلبر ابی نقره ای دودیه یه هاله ی ملیح کشیدم پشت پلک هام و رژ زرشکی خفنه رو هم مالیدم روی لب های مینیاتوری و مثل همیشه تو آینه کلی قربون صدقه خودم رفتم و بوس فرستادم و خودمو تحویل گرفتم ... بعد تونیک ابی نیلی رو پوشیدم که تو دلش یه عالمه رزهای سفید داره با شال سفید نخیه که رگه های ملایم ابی اسمونی توش پخشه ... حسابی ژیزس کرایشت شدم و بعد از اسپری عطرهای تلخ خنک رو پالس کل وجودم زدم بیرون ... رفتم نشستم همون جای همیشگی که چند روز پیش واسه اولین بار کشفش کردم و بخش های اخر عشق و چیزهای دیگر مستورو می خوندم ... موری چقدر یادت بودم! هر طرفو نگاه می کردم, لا به لای سطرهای مستور بودی, تو پیاده رو, وسط اون چمن ها, رو سنگ فرش ها با اون کت شلوار خاکستریه با همون مدل راه رفتن انتونی اوهری, مارتین فریمنیت, با اعتماد به نفس و هاله های عمیق درونیت می خرامیدی ... یعنی کجا بودی اون لحظه؟! شش تا هفت و نیم و بعد ... یعنی توام یادم بودی؟! نشستم رو نیمکت سبز و قاطی سبز تیره ی چمن ها استتار شدم ... سمت چپم خیابون و رفت و امد ماشین ها, روبرو ساختمون های دوازده طبقه ی قدیمی زمان شاه ... تو اون فضای کلاسیک با اون موزیک جز که از تو سیم های هنزفیری با اون بیس مخملیش خودشو نبض می زد تو گوش هام با داستان های کوتاه آیریش و من او را دوست داشتم حسابی ذوق کردم ... حس و حال دلیه ... تو قلب شهر, بین ادم ها, رفتن ها و اومدنا, ماشین ها, چراغ ها, دور بشی از خودت و نزدیک, یکی بشی با ندیدنی های حس شونده ... اخ که چه تجربه ی لطیف غریبیه نشستن تو دل ادم ها و غرق قصه هاشون شدن ... با هیجان کتاب بنفشو از تو کیف طلاییم دراوردم و روی جلدشو با چشم های دکمه ایم خوندم ... "من او را دوست داشتم" ... اخ که من نه تنها او را دوست داشتم, بلکه دوستش دارم و خواهم داشت ... جاودانه اس این عشق ... ورق زدم چند صفحه ی اولو و زمان پر دراورد و باهم پرواز کردیم ... خیلی بهم چسبید ... دیگه چراغ های نارنجی خیابون روشن شده بودن که کتابو بستم و دوباره من و موزیک و تنهایی و شهر ... منو قدم هایی که می رفتن برن, در حالی که یجورایی می اومدن یا شایدم بر می گشتن ... تازه تاریک شده بود که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ... ماساری بود ... قرار شد بزودی ببینیم همو ... ادامه دادم به رفتن, تو مسیر موسیو ایگرگو دیدم ... ولی اون منو ندید ... در حال موزیک سول جز و ترنس و راک بودم و یجورایی رقصیدن تو پیاده رو که وایسادم تا نزدیک تر بشه ... تا بهش هیجان بدم ... حسی که در به درشه ... موزیک قطع شد و جریان شهر ریخت تو گوش هام ... رفتم جلو ... چشم مفصل شد ... با مردمک های گشاد دکمه شده اش و ذوق بچگونه مکث شد تو چشامو گفت:شاندل ... لبخند شدیم جفتمون ... تا انتهای تاریک پیاده رو در بند چراغ های ابی و قرمز قدم زدیم و نشستیم روی یه نیمکت نارنجی ... از خودش گفت برام ... از تعطیلات, دوری, و ندیدنم ... از دلتنگی هاش ...گوش دادم بهش با همون کاریزمای همیشگی ... چشم هاش, لب هاش, تموم وجودش می خندید ... خوشحال شد از دیدنم ... و من خوشحال تر ... از شنیدنش ... از اینکه شاندلم ... شمع ام ... صبور ... گوش می دم به ادم های شهر ... ادم هایی که خیلی وقت ها گم میشن تا یه نفر پیداشون کنه ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۶
chandelle 19

در نهایت شب, در حال موزیک راک, جز, بلوز ... اینا رو حدودا دو ماه پیش نوشتم ... یه جور پلات واسه یه کار, شاید نمایشنامه ... امشب دوباره خوندمشون ... جیزس! ... سوختن تکه های چوب ... صدای جرق جرق بخاری هیزمی ... موری داغون تر از همیشه, مسیر یکنواخت همیشگی از کلاس تا خونه رو قدم زد ... قدم زدن تا اخر, تا تموم شدن ... ولی نشد ... دردهای سر بسته تازه داشتن بالغ می شدن ... موری هیچوقت سیگار نمی کشید ... موری هیچوقت نگفت سیگار می کشه یا نه ... فقط بی معطلی شعله ی ابی فندک نقره اشو کشید به سر سیگار ... موری هیچوقت نگفت وینستون بلو یا سیلور؟! هیچوقت از مارلبروی گلد فیلتر پلاس حرفی نزد ... کنار شومینه ام. کشیدن کبریت ابی به جیوه قهوه ای ... چرخیدن نگاهش رو صورتم. خراب شدن کتابخونه ات رو سر جفتمون ... صدات کردن ... شاندل چطوره؟! ... چیزی به ذهنم نمی رسه ... چرا نباید خودت به ذهنت برسی؟! ... شکستن عینک ها ... شبیه بودن فرم عینکت به عینک قبلیم ... زنده شدن خاطرات لای گرد و غبار ... شاندل؟! با شنل موافقی؟! گوشه ی لبش کج میشه ... یه عطر زنونه ... (سر تکون میدم) هوم ... کوکو مدمزل شنل ... وری نایس! ... جای خالی حلقه تو انگشتش یه لحظه مثل تصویر توی خواب, امد و رفت ... می دونی ما همیشه دنبال شیم, با هر نفس, تعقیبش می کنیم ... مهربونی رو میگم. عشق ... همین که بهش رسیدیم پسش می زنیم ... خیلی اروم پرسیدم ... همه موم دنبال یه جا می گردیم, که بار سنگینمونو یه دم بذاریم زمین ... تو ... منتظر همین بودی؟! بهش رسیدی؟! می خوام تجربه ی اون یه دمتو بشنوم ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۴
chandelle 19