عجب عکسی مگه نه؟! چه عینک جالبی ... نورون های عصبی تو سرم نبض می زنن و کمتر از چند ثانیه تموم عینک هایی که تو عمرم دیدمو به یاد میارم ... عینک سورمه ایش یا شایدم نیلی که مثل تو با بند می نداخت گردنش ... شما مردها تو یه سن خاص چقدر شبیه همین ... آی ... عینک فرم قهوه ای, عینک کائوچوی خودم ... می دونی بند عینکشم سورمه ای بود یعنی وقتی تیپ می زد یه تنالیته یونیک آبی درست می کرد ... یکی دو بار یا شایدم بیشتر جوراب هاشم دیدم! ابی بودن, یه جور ابی سیر, یه حد وسط نیلی و سورمه ای ... اوووف ... فکر کنم همش یکی شد ... این عکس با اون تم پاییزیش با این عینک می خواد بگه که نوشته ها می تونن یا خیلی شبیه و سایه وار به عکسی که می ذارم باشن یا خیلی دورافتاده و پرت ... دارم مکس ریشتر گوش میدم, یه ترک نئوکلاسیکِ نوآرِ سایکدلیکِ ملانکولیکِ امبینتِ هرویین! الان گرفتی چی شد؟! :) ... فقط خودم میدونم چه احساساتی تو دلم دارن هم می خورن ... اینجا نیمه شبه, زیاد نتونستم فرسودگی بخونم, مزایای منزوی بودن هم تموم روز بهم چشمک می زد و صدای جیغ بهترین شکل ممکن مستور رو هم شنیدم که کرکتراش ناراحت بودن ... می خواستن از تو قفسه کتاب ها درشون بیارم ولی من فعلا گذاشتمش کنار, و کی می دونه چرا! می دونی, کیشلوفسکی همین دم غروب بهم زنگ زد ... همون موقع که شاید عکس هاتو ادیت می کردی ... که بعد بذاریشون که لبخندتو همه دنیا ببینن ... اون چشم های لامصب ... اون غم مونالیزاوار چشم هام که تو چشم های تو هم هست ... کریستوف گفت توام هر وقت فیلم هاشو می بینی مثل من یه حالی میشی, نمیدونم از حس ته دلمم بهت گفت یا نه ... ولی اخ ببین چه بی حواس, به من زنگ زد نه تو ... دلم می خواست تا ابد تو چشم هاش زل بزنم, دلم کوتاه نمی اومد ... کندن از آبنبات تیله های ابی, سبز خاکستریش ... بمیرم واسه اون لهجه ی سنگین لهستانیش ... می خواستم بزنمش, اره کیشلوفسکی رو که چرا اون روز مطمعنم فیلم هاشو ندیده بودی ولی بعد یهو دیده بودی ... نمی دونی وقتی تکه های فیلم هنوز ندیده ی دمجِ ژولیت بینوش و اون یارو رو پلی می کنم چی به روزم میاد … همونجا بود که یادت افتادم موسیو مقلین و زنی که بود ... تموم لحظه هایی که باهم داشتین ... آی ... فقط وات د فاک … تهوع, یاد سارتر افتادم ... راستی بند عینکش, داشتم می گفتم ابی بود … دیوونه بود, یه مرد نجیب خوب خراب ... یه گم گشته ... یه حیرون, سرگشته ... شما مردها تو یه سنی چقدر شبیه همین و در عین حال متفاوت … کفش هاش همیشه مردونه بودن یکم به روز شد و اسپرت مشکی پوشید ... من سردم ولی گرم لبخند می زنم شایدم گرمم ولی سرد لبخند می زنم ... اره به روز شده بود و مشکی می پوشید ... کفش هاشو میگم, اسپرت هاش ... مثل تو, موسیو مقلین, مثل تو کفش هاشو ندیده بودم, پاهای رنجور خسته اش که تا بی نهایت ها رفته بودن ... بی کس, در کنار زنی که خودش می گفت محبتش هرگز واقعی نبود ... من ادامه میدم این تراژدی رو ... پرکیوپاین مردی بود که زندگی ته چشم هاش مرده بود, توی تنی که تن نبود, توی تنگ لب پر شده اش, توی تنگ ترک برداشته اش روی اب اومده بود ...