Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبی» ثبت شده است

هی دارلین, در حالی که در هزارتوی نیلوفرهای آبی مرداب کدر شده ی اتاقم و صدای تکرارنشدنی توپاک و بیس های زخمی و کشنده ی موزیک غرقم و تو جهان های موازی یه جایی همون نزدیک ها کنارت نشستم و دارم فنجون فاکینگ براونِ قهوه مو سر می کشم, کام کلوسر (بیا نزدیک تر) تا یه حقیقتی رو بهت بگم ... درست بیخ گوشت زمزمه اش کنم اره ... کام کلوسر دارلین, هی ... لسن! ... "همیشه حواسِ پرت ادم های اشتباهی زندگیتو جمع ادم های درست زندگیت کن! همیشه گوش بزنگ دوست داشتن های حقیقی زندگیت باش! ادم هایی که دوستت دارن, حتی اگه جنس احساستون یکی نیست و دنیاتون از هم دوره, نگهشون دار! همینا, همین ادم های از جان گذشته ی زندگی, لحظه ی اخر, لحظه ی ملکوتی لبالب افتادن و لب پر شدن, سقوطتو پرواز می کنن! دوست داشتن های حقیقی رو یه گوشه ی دلت, یه گوشه ی دنج زندگیت مثل یه راز واسه خودت نگه دار و ازشون مراقبت کن! ادم های خسته, ادم های زنگ زده, فرسوده و تحلیل رفته که من و تو باشیم همیشه دم اخر, ته نیازمون همین دوست داشتن هاس! ماها دلمون واسه محبت واقعی, عشق حقیقی تنگ میشه, مثل ماهیِ بیرونِ تنگ افتاده واسش دل می زنیم ... دست بکش به تن واژه هام, مرور کن زندگیتو, بفهم چی میگم ... بزرگ شو ... من بزرگ شدم ... ادم هایی که دوستم دارنو نگه می دارم ... من اونی که دوستم داره رو انتخاب می کنم! آره ... غیر از این باشه باختم, باختی ... لوزر ... مردی که من دوستش داشتم یه ادم معمولی بود اما عشق من خاصش کرده بود ... ارزش گل من به قدر عمری بود که به پاش صرف کرده بودم! ... مرد دیکتاتور من با کوهی از غرور, همیشه دلتنگ بود ... دلتنگ یه احساس واقعی ... ادم ها بزرگ که میشن منطقی تر میشن ... ترجیح میدن این دل زیاد غلط نکنه, ترجیح ادما میشه منطقی که همیشه حرف اولو بزنه ... اما می دونی ته تهش, اخرش, اون لبالب افتادن و لب پر شدن دستتو سمت اون عشق حقیقی دراز می کنی ... شک نکن ... به دوست داشتن های حقیقی زندگیت بها بده ... نگهشون دار ... مرد من بعد از دست به دست کردن مداوم زن های رنگارنگ, بعد از خوش گذرونی های بی حد و حصر, بعد از تولید مثل و کسافت کاری هایی از این دست, در به در یه حس واقعی, تو اشوب و تعفن و اعتماد های خدشه دار شده اش, له شده اش و دروغ های مکرر دست و پا می زنه و هر لحظه فروتر میره ... مرد معمولی من که دیگه مدت هاست مرد زن دیگریست ...دلتنگ محبت های واقعی من افسوس رو با پاکت های پشت به پشت هم سیگارش اتش می زنه ... مرد من باخت چون حقیقت زندگیشو با یه دروغ کاذب تاخت زد و حالا زمان همه چیزو پشت سر گذاشته و عشق راستین, حقیقت بارز محضی که هرگز کهنه نمیشه ..." سکوت ...

۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۴:۲۳
chandelle 19

امروز روز قلم می باش، هوم ... اوه مای گاد! به خودم قول دادم یه تکست یونیک از اوناش بنویسم ... دارم 2pac می گوشم و آااخ ... دو هفته گذشت یا شایدم یه هفته ... ولی نه، دو هفته ... و کی می دونه یه ادم تو یه هفته چقدر می تونه تغییر کنه؟! چقدر می تونه فکر کنه و به یه چیزهایی برسه؟! دارم از یه حس نوستالژیک حرف می زنم ... من تو این یه هفته حس یک یا چند ماه گذشتنو تجربه کردم ... همینقدر کش دار و سنگین و البته جالب! ... اووف جانم به خش صدای توپاک ... کاش می شد بشنوی ولی خب ... هر روز که می گذره شبیه هیچ روزی از روزهای زندگیم نیستم ... اخه گفتم که من کلید طلایی رو تو قفل نقره ی انزوا پیچوندم و اومدم تو و درو پشت سرم بستم! فوراور! ... نمی خوام بگم یادش می افتم چون نمی افتم و جوریه که هر وقت بخوام اگاهانه بهش گریز می زنم و اگه دلم خواست بهش فکر می کنم ... همین اخراشه، که دانهیلم، دیزایر بلوم تموم شه! دیروز رفتم ادکلن تلخ زهرماری خودمو خریدم، شیک با فرگرنس سنگین و مبهوت کننده، اره ... دیزایر بلو رایحه ی من نیست چون من اون ادم نیستم ... من تو نیستم ... من با ته مایه ی شیرین تو عطرم اصلا حال نمی کنم ... باید سنگین و تلخ باشه ... باید مثل نایفو ببره ... مثل سیلی بخوره تو صورت ... دیزایر بلو که می زنم همه ی عابرهای خیابون گرد اسم عطرمو می پرسن و راوی میگه وه که چه محشر شدی و فلان اما تموم که شد دیگه نمی زنم ... و شیشه ی خالیِ آبیشو به یادگار از روزهای خاص نگه می دارم ... و بعد با عطر خودم به یه عصر جدید وارد می شم ... قشنگیش اونجا بود که اون روزها که من دیزایر می زدم توام می زدی ... و از الان به بعد هرکی دیزایربلو بزنه تا ابد نوستالژیکه برام و اون روزها تداعی میشن ... تداعی آزاد :) ... من دارم اخراشو زندگی می کنم ... دیزایربلو ممنتوی منه! ... ممنتو مینز یادگاری! آااخ از لا مینورِ بیس این ترک ... آااخ از صدای توپاک شکور ... می خوام پرواز کنم از پنجره ی اتاق ... پرواز ...

۱۴ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۲
chandelle 19

سی دقیقه ی بامداده ... می خوام بهش تکست بدم که من دیگه هیچوقت نمی نویسم ... ولی می دونم چرت میگم, پس نمی فرستم ... به عکسش نگاه می کنم اشک تو چشمام جمع میشه ... نه به خاطر عکسش نیست ... به خاطر سفیدی شقیقه هاش نیست ... نمیدونم ... فکر می کنم من اصلا به سن اون می رسم؟! وقتی رسیدم چه حسی دارم؟! درست بیست و سه سال بعد من چه حسی دارم؟! من کیم؟! استاد ادبیات شدم؟! سنگین تر, غمگین تر و فلسفی تر شدم؟! ... اشک تو چشمام جمع میشه ... جمع شده ... حتما به خاطر ترک بی نظیر Not Alone اولافوره که پس زمینه رو حسابی ابی نیلی و خاکستری دودی کرده ... منم یه روز شقیقه هام سفید میشه ... هی تو, که حالا پدر شدی ... کجایی؟! یادت میاد یه روز گونه هات گل انداخت و سرخ شدی وقتی شعرهامو,قلب نوشته هامو دادم دستت؟! ... یادته چطور نگام کردی؟! دل جفتمون از جا کنده شد یادته؟! آخ ... آخ ... یه قطره از دریای شور درونم لغزید رو گونه ی سرخ راستم ... و بغض ... تو از بغض یه زن چی می دونی؟! من یه جوری بغض می کنم که تو, تو گریه هاتم نمی تونی جبرانش کنی ... یادته تو قرار بود مشوقم باشی ... تو قرار بود مرد باشی ولی درد شدی! ... یادته؟! به درک ... حالا گلوم یجورایی ورم داره ... سنگین شده ... ترک اوج گرفته و من هنوز مات نیمرخشم … یه جایی همون نزدیک ها ولی دور رو تماشا می کنه ... یه چیزی تو دلم شکسته ... فرو ریخته ... موهای جوگندمیشو تماشا می کنم ... بینی و لب هاش ... انحنای متفکر چهره اش ... تو بیشتر دردی یا اون؟! یا من؟! یا من؟! درد نام دیگر من است؟! تموم اینارو نوشتم و دیگه نمی خوام بنویسم؟! چرند و پرند محضه! ... هنوز تماشاش می کنم و فقط خودم می دونم چرا ... یعنی وقتی به سن اون, به سن تو برسم چه حالی ام؟! چندتا شاگرد دارم؟! کجان؟! در چه حالن؟! ... مرد انزوای منو می فهمی؟! بفهم ... لمسش کن ... همین بعدازظهر بود که مزایای منزوی بودن تمام شد ... و شاید یه روز ناتور دشت ... راوی میگه می ترسم یه روز زندگی برات بی اهمیت بشه ... و بی هیچ فکری تکست بک میدم که شده با یه ایموجی لبخند ... از همون اروم ها که تو دلشون یه کوه حرف نگفته زنجیر شده ... از خودم می پرسم بنویسم که چی بشه؟! خب که چی؟! و تنها صدایی که میاد, تنها جواب, استاکاتوهای پیانو و کرشمه های ویولن سله ... اولافور دستمو بگیر ... می خوام براش یه اسم بذارم گرچه اسم های زیادی رو به نامش زدم ... شاید ... یه ربع مونده به یک بامداد ... هوم یه شعر مونده به یازده, به یک ... سانت شکسپیر وسط شب های تاریک ذهنم صاعقه می زنه و شب ها روشن میشن ... لامپ ها, چراغ ها, روشن ... When My Love Swears That He Is Made Of Truth ... I Do Believe Him Though I Know He Lies! ...

۱۴ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۸
chandelle 19