Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبی» ثبت شده است

امروز فیلم در جسم و روح به کارگردانی ایلدیکو انیادی رو دیدم. داستان تو یه کشتارگاه اتفاق می‌افته, جایی باورنکردنی برای یه ملودرام عشقی! کشتارگاه شاید آخرین جایی باشه که ادمو یاد عشق و عاشقی می ندازه. نگاه ترسان گاوها، شلیک گلوله و فوران خون و لخته شدنش به دیوار و کف کشتارگاه جایی برای بازگویی داستان‌های رمانتیک نمی‌ذاره. فیلم با نمایش جزییات سلاخی گاوها، شوکی به تماشاگر احساساتی وارد می‌کنه و تو سکانس اول با به تصویر کشیدن دو گوزن نر و ماده تو یه جنگل زمستونی که به ارومی برف می‌باره, هیجان وصف‌نشدنی رو بر می انگیزه. تماشاگر هر لحظه منتظر یه اتفاقی دلخراشه ... خطر اسپویل: «تو این کشتارگاه زنی کار می‌کنه که مسئول کنترل کیفیت گوشت هاس. حافظه‌ای باورنکردنی داره و نسبت به نحوه کار کارکنان کشتارگاه سخت‌گیره و به همین دلیل به سرعت منزوی می‌شه. در ادامه‌ رابطه گوزن‌ها با کار در کشتارگاه مشخص میشه. تو خشن‌ترین محل کاری یه داستان عاشقانه در حال تکوینه که پذیرشش تنها تو افسانه‌ها امکان‌پذیره. آندره، سرپرست کشتارگاه و ماریا هر شب رویای یکسانی رو تجربه می‌کنن و این راز پس از سرقت دارو از آزمایشگاه کشتارگاه برملا می‌شه. تو این فیلم لایه‌های عشق و بیانش خیلی پیچیده و تو در تو ان. آندره، ظاهراً دیگه دنبال عشق و عاشقی نیست و بعد از جدایی از همسرش مدت‌هاست که تنها تو آپارتمانش زندگی می‌کنه. ماریا علارغم حافظه ی قوی به شدت خجالتی و از جمع فراریه و از تماس معمولی با ادم ها حتی دوری می کنه. این وضعیت بیمارگونه که ماریا از ازش باخبره، مجبورش می‌کنه از کمک‌های یک روانشناس استفاده کنه و ... آندره در شکل گوزن نر و ماریا در شکل گوزن ماده در اصل یک زوج تو جهان رویا هستند» نزدیکی این گوزن‌ها به هم خیلی شاعرانه تصویر میشه و طنز دلچسبی تو دیالوگ‌ها نهفته اس که فیلمو تا پایان همراهی می‌کنه. رویا, نقطه اتصال با جهان دیگه, تجربه‌ای استثنایی که تو واقعیت تاثیر می‌ ذاره و اونو تابع خودش می‌کنه. فیلم از پرسپکتیو یا نگاه آندره و ماریا این رابطه عاشقانه رو تو رویا و واقعیت به نمایش می‌ذاره. فراز و نشیب‌ها همگی قابل تامل و بحث‌برانگیز ان و یکی از بهترین هاییه که دیدم :) فیلمی که عمیقا قلاب می ندازه تو روحت و ولت نمی کنه! اخ فقط اونجاش که ماریا اون اهنگ عاشقانه رو پلی می کنه و تو وان حمام رگشو با یه تکه شیشه می زنه و اندره که میگه حس می کنم دارم می میرم … خیلی دوست دارم … فیلم به زبان مجارستانیه, عشق!

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۳
chandelle 19

امروز یکی دیگه از فیلم های اقام مارلونو دیدم. شورش در کشتی بونتی ... یعنی جیییزس کرایست! چقدر یه فیلم می تونه تاثیرگذار باشه, چقدر یه ادم می تونه اسطوره باشه! اخ, یه جور غریبی تحت تاثیر قرار گرفتم ... از اول تا اخر فیلم این تراژدی یونیک به دلم چنگ زد, تا قبل از اینکه ببینمش فکر می کردم شاید از اون فیلم های مورد علاقه ام نباشه ولی اقام مارلون, همیشه ستاره اس! هووف با سکانس اخر یا سوت پایان واقعا قلبم شکست ... اشک هام سرازیر شدن و این دقیقا همون لحظه اس که فیلم حس و حالی که بایدو تو وجودت ریخته و با هیچ واژه ای نمیشه تصویرش کرد. تیر خلاص! یه تراژدی محض ... تو این فیلم بازی مارلون و تاریتا به شدت درونی شده و منحصر به فرده. یعنی یه جوری عشقو بازی کردن که دلم نمی خواست هیچوقت تموم شه, لعنتی حیایی که اینا دارن صدسال ما نداریم, عشقی که اینا واسش حریم دارن و مقدس می دونن هزارسال ما نه داریم نه بهش می رسیم نه می تونیم درکش کنیم! دلم می خواست اخرش به هم برسن ... ولی مثل اکثر تراژدی ها اسطوره با مرگش جاودانه میشه ... مارلون و تاریتا گویا سر ضبط این فیلم عاشق هم شدن ... تاریتا همسر سومه, ده سال زندگی زناشویی و بعد طلاق ولی یه دوست داشتن ابدی بی حد و حصر! دختر براندو, شاین, که تو بیست و پنج سالگی خودکشی می کنه حاصل این ازدواجه ... من عاشق فیلم هایی ام که بهم سیلی بزنن, باعث بشن با خودم حرف بزنم, ساعت ها فکر کنم و فرو برم, چیزهایی رو تجربه کنم و یاد بگیرم که هرگز تجربه نکردم و یاد نگرفتم ... فیلم دوست داشتنی بود و بر اساس رمانی به همین نام که حتما می خوام بخونمش ... معمولا در مورد داستان فیلم چیزی نمیگم چون به شدت سکوتم و همین چند کلمه که می نویسم واقعا تلاشم ستودنیه و اینکه خطر اسپویل! سو ایف یو وانا نو ا بوت ایت, جات گوگل ایت! :) و چند کلمه خطاب به مارلونم ... عزیزم روزها بی اونکه بهت فکر کنم هرگز نمی گذرن و بشدت متاسف و غمگینم از نبودت تو جهان خاکستری امروز. دنیا هرگز دیگه مثل تو نداره! هر روز فیلم هاتو هزاربار با شوق تماشا می کنم و دلخوشم به تو, در هزارتوی این خاکستری ... روح تو, قلب تو و صدای تو ورای زمان در جریانه ... مدام سرگذشتتو می خونم و درس می گیرم و عمیقا درک می کنم یه عمر تنهایی اگزیستانسیالو و طنین صدای خاص تکرارنشدنیت وقتی از حساسیت و رنجش روح بزرگت میگی و درک نشدن! ... سنسیتیویتی ایز تو های! همیشه تو قلبمی مارلونم

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۲
chandelle 19

وقتی بیدار شدم لنگ ظهر بود, یعنی قشنگ عقربه های طلایی ساعت عتیقه دیواری داشتن دوازده رو نشون می دادن ... چشام می خواستن یکم دیگه بخوابن, اخه دیروز روز شاید نایسی نبود الکی مثل یه بادکنک پوسیده بادش کردم بعدم ترکوندمش با اشک. اره, حالا نه یه ذره دو ذره, چند لیتر اشک! اخه میدونی که من دیونم! من روحم ان سوی زمان ها جاریست و اون مردناتموم یه روز بهم گفت ببین فروغ سپهری من تا حالا زنی به های سنسیتیویتی تو ندیدم! همون حساسیت ورای مرزها :) ... همونجوری خوافالو تو دلم با چشام یه صحبتی کردم و نتیجه این شد که خوابی که چهار صبح باشه و وسطش هم چندبار بپری دیگه معلومه چیه! :))) ... بلند شدم رفتم چندبار اب پاچیدم به صورتم و اینا و تقریبا مثل همیشه بعد از بیدار شدن اولین کاری که کردم وای وای گوشی رو روشن کردم و پریدم تو پیجم و دوباره تکست دیشبو خوندم و قلبم تند تند تپید ... چقدر لطیف نوشتم مگه نه؟! جیزس! اصن روایت داریم یکی از لذت های دنیا خوندن دوباره ی تکستیه که نوشتی, وسطش هی رنگ به رنگ شدی ... سوسوی دوباره ی درخشش ابدی ذهن داستان ساز معیوب :))) تکستو خوندم و به شاخ و برگ های برهنه و افتابی که اون وسط داشت می رفت بره خیره شدم و اینکه عاقبت هجوم ناگهانی عشق فتح می کند پایتخت درد را! ... حالا ببین کی گفتم! به گل قشنگم خیره شدم, به گلبرگ های کوچک و لطیف نارنجیش, به تموم اون ستاره های نارنجی چندپر رو ساقه های سبز تیره خیره شدم و بعد دوباره یادم افتاد ساعت دوازده و چند دقیقه اس, چیزی به یک نمونده و الان اگه یونی بودم سرکلاس اون تعوریای کوفتی بودم :))) یعنی الان بهارلو در چه حاله؟! روح نوام چامسکی(زبان شناس بزرگ) هر هفته سر این کلاس رو ویبره اس :))) ... بلند شدم اومدم کنار پنجره و نور خورشید توی چشمام می زنه, شوق زندگی با تو بهتره! ... دارم ابرها رو تماشا می کنم, سفید پنبه ای, پفکی با یه هاله ی خاکستری جمع شده زیرشون, دارم فکر می کنم الان اسمون یونی چه رنگیه؟! حال و هواش چجوریه؟! این ابرهای تکه تکه اونجام هستن؟! یعنی ممکنه یهویی سرتو بگیری بالا و به اسمونی که, ابری که من دارم نگاش می کنم نگاه کنی؟! ممکنه اسمون تو چشم هات تخم بذاره؟! و یادم بیفتی؟! الان حتما کریدور خلوته, مس همیشه وقت ناهار مگه نه؟! جلوی دانشکده ام که خبری نیست جز گرما و تابش افتاب درست تو فرق سرت! :))) اووم ... یادم افتاد به اون روز که می خواستم برم هوا بخورم, دم در به هم برخوردیم ... گفتی:اا دوباره داری میری هوا بخوری؟! منم که مس همیشه مات و مبهوت و گیج تو خودم ... گفتم اا اره دوباره دارم میرم هوا بخورم ... می خواستم بگم من یه روح سرگردانم اینجا تو این دانشکده, تو این کریدورا ... داشتی می رفتی تو, من تازه داشتم لبخند می زدم ... رفتم هوا بخورم ولی هوا داشت منو می خورد ... الان فکر کنم نیم ساعتی هست دم پنجره همینطوری تو ابرام واسه خودم ... چشام تو ابراس, دستام دارن می نویسن ... دلمم که معلومه کجاس ... الان حتما سوار ماشین دودیت شدی رفتی ... حتما امروزم مس دیروز کریدورهای بی من بهت فشار اوردن نه؟! اخه دیگه برگردی پشت سرت کیو نگاه کنی؟! زنی که نیست با اون حس حمایتش؟! ... کوچولوی دو ساله ی من ... مردها همیشه بچه ان! هوووف, چقدر چیز هست برای نوشتن ولی این بوی سیب زمینی پخته با رب و ساسِج (همون سوسیس خودمون :D) و سبزی تازه و اینا منو داره می کشونه تو اشپزخونه ... اوم یه نگاه دیگه به ابرها می ندازم, یه خمیازه نایس هم می کشم بعد دو ساعت نوشتن و میرم که بزنم به بدن سیب زمینی هارو ... با چندتا دونه ساسج! اخه ارزش غذایی نمیدار ... راستی به اینم فکر می کنم که یعنی چطوری غذا می خوری؟! یعنی تاحالا با مشت زارپی کوبیدی رو پیاز که بپاچه وسط میز؟! ... خخخ دیونه هم خودتی :D ...

۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۰
chandelle 19