Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

Three

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ

وقتی بیدار شدم لنگ ظهر بود, یعنی قشنگ عقربه های طلایی ساعت عتیقه دیواری داشتن دوازده رو نشون می دادن ... چشام می خواستن یکم دیگه بخوابن, اخه دیروز روز شاید نایسی نبود الکی مثل یه بادکنک پوسیده بادش کردم بعدم ترکوندمش با اشک. اره, حالا نه یه ذره دو ذره, چند لیتر اشک! اخه میدونی که من دیونم! من روحم ان سوی زمان ها جاریست و اون مردناتموم یه روز بهم گفت ببین فروغ سپهری من تا حالا زنی به های سنسیتیویتی تو ندیدم! همون حساسیت ورای مرزها :) ... همونجوری خوافالو تو دلم با چشام یه صحبتی کردم و نتیجه این شد که خوابی که چهار صبح باشه و وسطش هم چندبار بپری دیگه معلومه چیه! :))) ... بلند شدم رفتم چندبار اب پاچیدم به صورتم و اینا و تقریبا مثل همیشه بعد از بیدار شدن اولین کاری که کردم وای وای گوشی رو روشن کردم و پریدم تو پیجم و دوباره تکست دیشبو خوندم و قلبم تند تند تپید ... چقدر لطیف نوشتم مگه نه؟! جیزس! اصن روایت داریم یکی از لذت های دنیا خوندن دوباره ی تکستیه که نوشتی, وسطش هی رنگ به رنگ شدی ... سوسوی دوباره ی درخشش ابدی ذهن داستان ساز معیوب :))) تکستو خوندم و به شاخ و برگ های برهنه و افتابی که اون وسط داشت می رفت بره خیره شدم و اینکه عاقبت هجوم ناگهانی عشق فتح می کند پایتخت درد را! ... حالا ببین کی گفتم! به گل قشنگم خیره شدم, به گلبرگ های کوچک و لطیف نارنجیش, به تموم اون ستاره های نارنجی چندپر رو ساقه های سبز تیره خیره شدم و بعد دوباره یادم افتاد ساعت دوازده و چند دقیقه اس, چیزی به یک نمونده و الان اگه یونی بودم سرکلاس اون تعوریای کوفتی بودم :))) یعنی الان بهارلو در چه حاله؟! روح نوام چامسکی(زبان شناس بزرگ) هر هفته سر این کلاس رو ویبره اس :))) ... بلند شدم اومدم کنار پنجره و نور خورشید توی چشمام می زنه, شوق زندگی با تو بهتره! ... دارم ابرها رو تماشا می کنم, سفید پنبه ای, پفکی با یه هاله ی خاکستری جمع شده زیرشون, دارم فکر می کنم الان اسمون یونی چه رنگیه؟! حال و هواش چجوریه؟! این ابرهای تکه تکه اونجام هستن؟! یعنی ممکنه یهویی سرتو بگیری بالا و به اسمونی که, ابری که من دارم نگاش می کنم نگاه کنی؟! ممکنه اسمون تو چشم هات تخم بذاره؟! و یادم بیفتی؟! الان حتما کریدور خلوته, مس همیشه وقت ناهار مگه نه؟! جلوی دانشکده ام که خبری نیست جز گرما و تابش افتاب درست تو فرق سرت! :))) اووم ... یادم افتاد به اون روز که می خواستم برم هوا بخورم, دم در به هم برخوردیم ... گفتی:اا دوباره داری میری هوا بخوری؟! منم که مس همیشه مات و مبهوت و گیج تو خودم ... گفتم اا اره دوباره دارم میرم هوا بخورم ... می خواستم بگم من یه روح سرگردانم اینجا تو این دانشکده, تو این کریدورا ... داشتی می رفتی تو, من تازه داشتم لبخند می زدم ... رفتم هوا بخورم ولی هوا داشت منو می خورد ... الان فکر کنم نیم ساعتی هست دم پنجره همینطوری تو ابرام واسه خودم ... چشام تو ابراس, دستام دارن می نویسن ... دلمم که معلومه کجاس ... الان حتما سوار ماشین دودیت شدی رفتی ... حتما امروزم مس دیروز کریدورهای بی من بهت فشار اوردن نه؟! اخه دیگه برگردی پشت سرت کیو نگاه کنی؟! زنی که نیست با اون حس حمایتش؟! ... کوچولوی دو ساله ی من ... مردها همیشه بچه ان! هوووف, چقدر چیز هست برای نوشتن ولی این بوی سیب زمینی پخته با رب و ساسِج (همون سوسیس خودمون :D) و سبزی تازه و اینا منو داره می کشونه تو اشپزخونه ... اوم یه نگاه دیگه به ابرها می ندازم, یه خمیازه نایس هم می کشم بعد دو ساعت نوشتن و میرم که بزنم به بدن سیب زمینی هارو ... با چندتا دونه ساسج! اخه ارزش غذایی نمیدار ... راستی به اینم فکر می کنم که یعنی چطوری غذا می خوری؟! یعنی تاحالا با مشت زارپی کوبیدی رو پیاز که بپاچه وسط میز؟! ... خخخ دیونه هم خودتی :D ...

۹۷/۰۴/۱۲
chandelle 19

آبی