Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

Vazri!c ;-)

پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۰ ب.ظ

هی لسن ... در نهایت شب, می نویسم ... لاژوردی ...

روز قشنگی داشتم ... دم دمای غروب بود که در دفترو بستیم و زدیم بیرون ... همین که نشستیم تو ماشین شیشه رو تقریبا تا ته کشیدم پایین ... اونم شیشه ی سمت خودشو داد پایین ... گوشیمو به سیستم صوتی ماشین وصل کردم و آاای ... همون ترک لعنتی, ال اس دی همیشگی رو منفجر کردیم ... با گیگا باید تا خود ابدیت پدال گااازو فشارد داد ... انداختیم تو اتوبان و تا جایی که جا داشت صدا رو ولوم دادم ... آاای با دست های مردونه ی سنگین و باوقارش دنده ها رو یکی یکی جا می نداخت ... لعنتی دو, سه, چهااار و پرواااز ... می ترسیدم به خاطر فوبیای لعنتی در ماشینو یدفعه باز کنم ... ولی اون یه روانشناسه می دونه باهام چطور رفتار کنه ... گیگا رو تو ماشین منفجر کردیم باهم ... داشتیم رو صدا می رفتیم و من ... همونجا سرجام تا تونستم با زیر و بم های ملودیِ کول تکون دادم ... اوووف ... مثل صدای مادمازل وسط ترک, نفس هامو پر سر صدا بیرون می دادم و هووو می کشیدم واسه خودم, هو می کشیدیم باهم, آااای ... لعنتییی ... رو فرمون ضرب گرفته بود ... داد می زدم و صدامو باد می برد ... می خورد تو در و دیوار ماشین و از سان روف بیرون می رفت و دوباره بر می گشت و پیچ می شد بهم ... به من و گیگا و خودش ... موووری, همین که اهنگ پلی شد یادت افتادم ... اینکه کجایی این لحظه و چکار می کنی؟! اینکه وقت گوش دادن گیگا به چی فکر می کنی!؟ چه حسی داری؟! ... من که محاله تکون ندم ... :)) موووری, به این فکر کردم که اگه اون لحظه بودی چقدر می زدیم تو سر و مغز هم و می خندیدیم ... لعنتی تو اون لحظه بی نهایت بودم ... بی نهایت بودیم ... گیگا منو می بره از خودم ... منو می کشته در خودم ... رفته از خودم, رفته با خودم ... تموم تنمو, دستامو مثل دود مبهم سیگار تو هوا چرخ می دادم ... دستاشو اروم می زد رو فرمون ... و گاهی لای موهای جوگندمیش می کشید ... هوووف ... چرخ چرخ زدیم و گشتیم دور خودمون ... لعنتی اون اخراش رفتیم فالوده بستنی زدیم ... داشت چشمامو تماشا می کرد که گفتم :یاد موری افتادم ... لبخند زد ... لبخند زدم ... احتمالا تو سکوت داشت به شباهت های خودش و موری فکر می کرد ... می دونی نه تنها من و اون, که فالوده بستنی هم اون لحظه بی نهایت بود ... می دونی, اون می ذاره در نهایت ارامش خودم باشم و تا هرجا که می خوام سکوت ... و اگه لازم بود حرفی بزنم, اون وقت لب هام سکوتو مهمون کنن به حرف های خاموش دلم ... لا به لای گپی که باهم می زدیم, داشتم به چیزهای عجیب غریب خوب فکر می کردم ... صدای تو سرم به خودم, به دلم یا شایدم به وازریک می گفت که می دونی, اونی که دوسش داشتم یجورایی همسن موریه ولی ... سنتی تر ... تردیشنال تر ... اون اهل ترک های امروزی نبود ... نیست ... اون اهل خیلی چیزها نبود ... نیست ... اصلا درکشونو نداره ... ولی واسه موری اهنگ فرستادم ... گوش می داد ... گوش می ده ... متفاوت با من اما, درکشون می کنه و به طبع خودش باهاشون حس می گیره ... صدای تو سرم هی کم و زیاد می شد ... نوسان های نامعتدل روح سرکش من ... هووم ... اسکوپ های بستنیم هر لحظه کوچک تر می شدن و فالوده ها تو شربت آبلیمو شناور, و به این فکر می کردم که پس دانشمندها واقعا دارن چکار می کنن؟! یعنی میشه وقتی داری یه اهنگو گوش میدی, همون لحظه واسه طرف یه تکست ارسال بشه با مضمون "Chandelle is

"listening to X Song, Right Now!" هوم؟! یعنی میشه؟! آپشن جالبیه ...

فکرمو بهش گفتم ... فکرهامونو باهم شر کردیم ... دفترمو از تو کیفم دراوردم و گذاشتم روی میز ... چقدر نوشته ... چقدر حرف پشت حرف ... چقدر قطارهای طولانی و به مقصد نرسیده ... خطوط پیوسته ی درهم ... ادم های تو هم لولیده ... بازش کردم و دستمو کشیدم رو ورق های کاهیش ... وسط صفحه, کنار حاشیه, انگشتمو گذاشتم روی اون اسم ... و بعد نوبت اعتماد چشم هاش بود ... پرتوی اون چشم ها رو دوست دارم ... اشعه ماورای بنفشی که از پشت قاب مشکی طلایی عینکش از اون چشم های دورگه ی آبی خاکستری ساتع میشه ... می دونی, میشه رنگ چشم هاشو تو گردنبند سنگ های قیمتی دور گردنش پیدا کرد ... رنگ چشم هاش ... در هزارتوی سنگ های قیمتی ... 

۹۷/۰۵/۱۱
chandelle 19

آبی