Mademoiselle Noir

کلمات کلیدی

Lazhevardiat! ;-)

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۴ ق.ظ

هی لسن ... معمولا وقتی حرف می زنم که احساس می کنم چیزی باید گفته بشه, حرفی باید زده بشه و احساسی باید بیان بشه ... امشب گیگا رو پلی کردم ... درست همین لحظه ... در نهایت بامداد ... گیگا رو پلی کردم و در نهایت نوشتن پای لپتاپ ... پرت شدم ... گوشی های هنزفیری رو تو گوشم فشار میدم و می ذارم با تپش های موزیک, با دریای مواج این حجم وسیع فوران, هرچی هست بیاد ... جاری بشه ... از بین تموم اون تصویرهای رنگی ... اولین لکه رنگ پاشیده شد رو بوم خاطرم ... نارنجی و صورتی جیغ ... مثل یه شوک ... دیس ایز د پاور آو فیلینگ! پاور آو میبی لاو! ... گیگا پلی شد و من دیدمش, روشن, نزدیک و شفاف تر از همیشه ... دیدمش جلوی چشمم, وقتی تو اتاقش بودم و از پشت میزش بلند شد ... پیرهن نخی آبی شایدم بنفش کمرنگ ... با شلوار پارچه ای طوسی ... هوم اره ... بلند شد, موقع خداحافظی بود ... یکی از نادر ترین لحظه ها بود که جدا از موقعیت و لِول اجتماعی جلوی ذوقشو نگرفت ... حس شاد چشماش, لبخندش و دست هاااش ... یجور غریبی, فوران می کرد ... کودکانه, معصوم ... اون لحظه اخر بی نهایت صورتی بود, سرخ ابی بود! ... خود بنفش و نارنجی بود ... بلند شد ایستاد ... موقع خداحافظی ... ایت واز د تایم وی وانتد تو سِی گود بای، بات اکچلی وی دیدنت وانت تو سِی ایت!!! /لحظه ای که می خواستیم خداحافطی کنیم, لحظه ای که در حقیقت خداحافظ بی معنی ترین واژه بود ... نمی خواستیم که تموم شه! ... شاید/ در حالی که گفت:"خیلی خوشحالم کردی" و در جواب مراقب خودتون باشین گفت:"خودتم همینطور و ..." دستشو محکم گذاشت رو سینه اش ... رو قلبش ... و تو چشمام نگاه شد ... دوبار محکم و با تاکید ... دستشو فشرد, گرماشو حتی از اون فاصله حس کردم ... چشم هاش می درخشید ... چشم های ستاره ای ... با اون مژه های گاهی فرخورده ... یه حسی داشتم که اگه خودشو تو اینه دیده بود شاید حسش انقدر طبیعی فوران نمی کرد, مرد مغرور شاید نمی ذاشت احساساتش انقدر ... شاید ... اخه اون حس ها رو درونی دوست داره ... اون لحظه, از اون بی نهایت بی سانسور, قلبم یجور خاص که هیچوقت اتفاق نیفتاده بود تپید ... یه ارامش غریب ... تو اون لحظه قسم می خورم که بی نهایت بودیم! ... همینکه دستشو گذاشت رو قلبش با تعجب نگاش کردم ... هیچوقت محبتشو اینطور بازتاب نداده بود ... من با چشم های گرد مثل چشم های خودش, دکمه ای شدم و تماشاش کردم و اون متوجه نبود! ... نفهمید که تو دلم گفتم:"فکر کردی فقط خودت بلدی دستتو بذاری رو قلبت و خداحافظی کنی؟! ااا پس توام به روش من خداحافظی می کنی؟! با دستی روی قلبت می گی بدرود؟! فکر کردی فقط خودت از این دلبریا بلدی؟! ... اما اون نمی شنید نجوای شلوغ درونمو ... و دستم یکمی بالا رفت اما نتونستم ... هرگز نتونستم دستمو بذارم رو قلبم و ... از تصورش سرخ شدم ... هوم, خجالت می کشیدم ... جیزس! فقط ذوقم از خوشحالیشو ریختم تو چشمام ... تو چشمام و نهایت ارامش صدام ... ارامش و تلاطم همزمان وجودم ... و حالا امشب, گیگا چرا اینو به یادم اورد؟! چی شد که جرقه زد کنج خیالم؟! اوووه آی بیلیو این اکسترا سنسوری پرسپشن!!! (حس ششم, حس عمیق قلبی) ... آی بیلیو این د سیکث سنس! ... می دونی وقتی با یه اهنگ یاد کسی می افتی که با اون ترک بهش فکر کرده باشی! ... گیگا داره تو گوشم, تو قلبم, تو روحم نبض می زنه, ضربان شده ... سیگار کنتِ استرابری (توت فرنگی) فیلترمو آتش می زنم و فکر می کنم میبی انادر بن ژوق ایز نیدد!!! 

Maybe another Bonjour is Needed ...

پ.ن:با دوست کنجِ فقر بهشت است و بوستان, بی دوست خاک بر سر ِجاه و توانگری ...

۹۷/۰۴/۲۳
chandelle 19

آبی